شعر بی قافیه

یه دفعه وسط حل کردن سوالای ریاضی چه چیزایی که یاد آدم نمیاد. انگار همین دیروز بود که میگفتی "تو باید شاعر بشی؛ یا شایدم عکاس؛ در هر حال..هر چیزی که رگ و ریشه‌ای از زیبایی داره. از هنر. چون تو برای من، خودِ معنیِ هنری. معنی دیدن یه گل سرخ تو این صحرای ویروون." ولی چقدر دوره اون روزا. از ما دیگه چیزی نمونده جز یه حجم خالیِ سرد که تموم لحظه‌ها و مکان‌های باهم بودنمون رو پر کرده.چقدر منِ الان فاصله داره با منِ اون موقع‌ها. حالا دیگه نوای ملودی‌هامو هیچکس نمی‌شنوه. دیگه کلماتم گوش نواز نیست؛ ناله‌ی نحس بوف کوره. اینجا کسی دوست نداره گوش بده؛ همه دوست دارن شنیده بشن. حالا دیگه من گم شدم بین قافیه‌ی شعرام. لابه‌لای نت های موسیقی و بین قطره‌های بارون. حالا من شدم یه نغمه‌ی ناموزون‌. یه سازِ ناجور. کوک بودن یا نبودنم فرقی نمیکنه وقتی با سکوتم همهمه‌ی مشوش روزهای زندگی رو میشکنم. تهی از کلماتم. غرق فریادی مسکوتم. دیگه ماهِ آسمونِ شب، تا خونه دنبالم نمیاد. ستاره‌ها نمیتونن کمک کنن راهِ خونه رو پیدا کنم. من برای همیشه گم شدم میون پیچ و خم طرحای روی بوم. بین طرحای پخشِ روی بوم، خاطرات بهم لبخند میزنن. یه لبخند تلخ. تمومِ قهوه‌های دنیا به تلخیِ حال تب‌دارم نمی‌رسن. تبِ داغی که تو روحم شعله میکشه.  رقص شعله‌های شومینه، خاکستر شدن. چراغا کم نور شدن. از درخت ارغوان فقط یه تنه‌ی مرده تو تن خاکِ سرد باقی مونده‌. تنه‌ی بی‌جونی که هنوزم خواب آسمون آبی رو میبینه. تنِ خشکِ شهر بوی غربت میده. آواز چلچله‌ها تو گلوشون خفه شده.لونه‌ی چلچله‌ها خراب شده. جوجه چلچله‌ها آوازِ مرگ میخونن بین شاخه های درختای کوچه. کوچه‌ها غریبه شدن، اونقدر غریبه و تاریک که حتی با نور رویاهای شبونه هم روشن نمیشن. شبها میخوابیم تا فراموش کنیم چی شد و چی بهمون گذشت. از زندگی به خواب پناه می‌بریم و از درد به سیگار و از سیگار به چای. چایِ داغِ کنار پنجره یخ کرده.به سردی قلبی که شک دارم به تپشش‌. تو رگهام دلتنگی جریان داره. دلتنگی واسه کسی، جایی، روزایی.. که بدون اینکه متوجه رفتنشون بشم؛ برای همیشه به یه مهِ غلیظ تبدیل شدن. دستام نمیبینه؛ پاهام نمی‌شنوه؛ چشمام لمس نمیکنن؛ روحم نفس نمیکشه. نکنه طعم نورِ خورشید یادمون بره؟ نکنه اونقدر همه‌ی چیزای خوب، دور بشن که شک کنیم به واقعی بودنشون. به اینکه یه روز واقعا وجود داشتن. به اینکه یه روز حالمون خوب بود. دور از این‌همه کبودی و سیاهی و رنج.. که امیدهای ما روزی قد می‌کشید زیر درخت یاس.

کجا بودیم اصلا.. یه دفعه وسط حل کردن سوالای ریاضی چه چیزایی که یاد آدم نمیاد..

  • ۰
    • Raina
    • جمعه ۱۸ آبان ۰۳

    خداحافظ پرنده ی آبی

    بی اختیار میزنی زیر گریه. چشمهات مثل دریایی که همیشه خوابشو میبینی؛ پر از تلاطم دلتنگی میشه. دلتنگی برای خونه. برای دشتهای سرسبز کوه پایه ها و کشتی های بندر. برای آسمون مه گرفته ی خاطرات و بوی ماهی دودی تنگ غروب. برای ریه های سبکت و نفس های منظمت. برای وقتی که دنده هات با هر دم و بازدم ساده ای درد نمیکرد. برای فرداهای روشن. برای روزای خوب. برای تماس آب یخ با پوست داغت و وقتی که رگه های طلایی نور خورشید از لای موهای فندقی رنگت رد میشد. برای طعم چای نبات کافه پالیز. برای عطر نارنج های تازه رسیده ی باغ و برگهای نارنجی پیچک تو پاییز. برای عکاسی تو خیابون گلسار و پیاده روی های شبونه زیر پل غازیان و گربه هاش. برای نسیم خنک شبونه که از لای پنجره پرده ها رو به رقص درمیاورد.  برای پای سیب دارچینی داغ و کتابفرشی مژده. برای بوی لیمو عمانی و قرمه سبزی خوردن تو بالکن. برای بچه قورباغه های حیاط و سقف شیرونی های قرمز. برای طعم تمشک های وحشی و جاده های همیشه سبز. بی اختیار میزنی زیر گریه. انگار پرت میشی به اون روزا. وقتی همه چیز خوب بود و آقاجون زنده بود. وقتی تموم راهِ جاده پر از طعم نارنگی و صدای شجریان و قمیشی بود. وقتی کادیلاک سبز تو پارکینگ خاک نمیخورد و باغچه پر از ریحون و آفتابگردون بود. وقتی دستای مامانجون بوی پونه و رز میداد و شالگردن آقاجون بوی بلک ارکید. وقتی همه چیز نفس میکشید و درخت گلابی روز به روز بلند تر میشد. وقتی خونه، خونه بود؛ قبل از اینکه بکوبنش و تبدیل بشه به یه ساختمون بلندِ بی قواره. قبل از اینکه همه ی چیزای خوب با خاک یکی بشن و تو خاطرات قدیمی دنبالشون بگردی. 

    این شهر بزرگ مثل یه گورِ تاریک و تنگ رو تنت سنگینی میکنه. درد. تمام بدنت درد میکنه. بی اختیار دستتو به سمت قلبت میبری تا مطمئن بشی هنوزم می تپه. که هنوزم نفس میکشی زیر این آسمونِ پر از دود و قدم میزاری روی آسفالت سیاه و سرد. ریه های بیمار وبی جونت پر از گردِ مرگ شدن. به قلب سرد و سنگ مردم که رو سینه شون میخکوب شده نگاه میکنی. به نقاب هایی که پشتشون قایم شدن. که یه لبخند مضحک میزنن و وانمود میکنن از زندگی خاکستری شون راضین و صورتک خوشبختی میزنن. اینجا حسای خوب مثل سیگار بین انگشتای مردمش میسوزن و خاکستر میشن. تو همهمه ی اگزوز ماشین ها خبری از آواز مرغای دریایی نیست. از خونه دوری. از رشت. با سکوتت میون شلوغی خیابونا فریاد میزنی. اونقدر بلند و سخت که گلوت مثل یه تیکه ذغال میسوزه. تلاش میکنی به یاد بیاری که چجوری تا الان دووم آوردی..اما هیچی یادت نمیاد جز یه مشت تصویر دور. انگار صدها سال از اون روزا گذشته. انگشتای پات نمیتونن داخل این کفشای سخت نفس بکشن؛ اما هنوز نرمی چمن های خیس و گرمای شن های داغ رو به یاد میارن. آسمون دودی اینجا اینقدر کوتاهه که تا میای صاف وایستی و ریه های سوخته تو پر کنی؛ سرت میخوره به طاق کبودش. تنها جایی که ردپای زندگی به چشم میخوره تو گورستان های این شهره. زندگان خفته در گور. آدمهاش عصبی و مضطربن و یادشون رفته رویا یعنی چی. آدمهاش نفس میکشن تا زنده بمونن. زندگی کردن یادشون رفته. سبزی درختهای کاج و افرا رو به یاد نمیارن و دنیاشون پر از اعداد و ارقام پوچ و بی معنی شده. عشق رو تو سیاهچاله ها پنهون کردن و انسانیت رو به دار آویختن. قرمز، سبز، حرکت. روز، شب، هفته، ماه، سال.. ساختمونا بلندتر، رویا ها دورتر، کار بیشتر، چشمها خسته تر و قلب ها خالی تر. خاطرات کدرتر و روزای خوب مرده تر. دلخوشیا کمتر و دلمردگی ها بزرگتر. اینجا تکرار متداوم همه چیز: فقط بدتر و جون فرسا تر. 

    یه روز آخرین سیگارتو میکشی و برای آخرین بار از این کوچه پس کوچه ها عبور میکنی؛ درحالیکه داری برای آخرین بار به آهنگ دلخواهت گوش میدی و برای آخرین بار صدای بارش بارون رو میشنوی و به بالا اومدن ماه نگاه میکنی. آلبومهای قدیمی رو ورق میزنی و کاست های توی کتابخونه رو گردگیری میکنی. گلهای خشک لای صفحه های کتاب شعر فروغ رو مرتب میکنی و آخرین دم زندگیتو فرو میدی. بالهای شکسته تو باز میکنی و برای همیشه از اینجا میری. این شهر آشفته و خیابونهای تب دار و روزهای مشوش رو ترک میکنی. با تابلو های روی دیوار و گلدون محبوبت وداع میکنی. شبونه میری. برمیگردی به خیابونای باصفای رشت. به روزای خوب گذشته. برمیگردی به خونه ای که هنوز خراب نشده. به وقتی که میون موجهای آبی دریا ایستادی و باد بهاری موهاتو به رقص درمیاره. برمیگردی به جایی که صورتکی وجود نداره. جایی که میتونی بدون ترس از قضاوت شدن زندگی کنی؛ نه اینکه صرفا نفس بکشی. جایی که عطر یاس و شبدر صبحا تو هوا بپیچه و موج رویاها پوست ترک خورده تو خیس کنه. جایی که دیگه هیچ اشکی از چشمهات نریزه و دستات نلرزه و مجبور نباشی الکی بخندی. جایی که پر از بارون و کشتی های معلق روی آب و نوازنده های خیابونی و صدای دریا و جنگلای سرسبزه.  تو یه روز میمیری و تن سرد و بی روحت زیر خروار ها خاک میپوسه ولی برای همیشه صدای خنده هات تو خیابون یاسمن میپیچه و پیچک آرزوهات رشد میکنه. تو میمیری ولی قلبت جوونه میزنه و یاد دوتا چشم آبی تا ابد باهات می مونه.

  • ۱
    • Raina
    • چهارشنبه ۱۶ آبان ۰۳

    Astronomy; the night we met

    " ولی من ازت متنفر نیستم.. اتفاقا ازت خوشم میاد. به نظرم باحالی! انگار منی، تو یه بدن و یه دنیای دیگه."

  • ۰
    • Raina
    • شنبه ۱۲ آبان ۰۳