خداحافظ پرنده ی آبی

بی اختیار میزنی زیر گریه. چشمهات مثل دریایی که همیشه خوابشو میبینی؛ پر از تلاطم دلتنگی میشه. دلتنگی برای خونه. برای دشتهای سرسبز کوه پایه ها و کشتی های بندر. برای آسمون مه گرفته ی خاطرات و بوی ماهی دودی تنگ غروب. برای ریه های سبکت و نفس های منظمت. برای وقتی که دنده هات با هر دم و بازدم ساده ای درد نمیکرد. برای فرداهای روشن. برای روزای خوب. برای تماس آب یخ با پوست داغت و وقتی که رگه های طلایی نور خورشید از لای موهای فندقی رنگت رد میشد. برای طعم چای نبات کافه پالیز. برای عطر نارنج های تازه رسیده ی باغ و برگهای نارنجی پیچک تو پاییز. برای عکاسی تو خیابون گلسار و پیاده روی های شبونه زیر پل غازیان و گربه هاش. برای نسیم خنک شبونه که از لای پنجره پرده ها رو به رقص درمیاورد.  برای پای سیب دارچینی داغ و کتابفرشی مژده. برای بوی لیمو عمانی و قرمه سبزی خوردن تو بالکن. برای بچه قورباغه های حیاط و سقف شیرونی های قرمز. برای طعم تمشک های وحشی و جاده های همیشه سبز. بی اختیار میزنی زیر گریه. انگار پرت میشی به اون روزا. وقتی همه چیز خوب بود و آقاجون زنده بود. وقتی تموم راهِ جاده پر از طعم نارنگی و صدای شجریان و قمیشی بود. وقتی کادیلاک سبز تو پارکینگ خاک نمیخورد و باغچه پر از ریحون و آفتابگردون بود. وقتی دستای مامانجون بوی پونه و رز میداد و شالگردن آقاجون بوی بلک ارکید. وقتی همه چیز نفس میکشید و درخت گلابی روز به روز بلند تر میشد. وقتی خونه، خونه بود؛ قبل از اینکه بکوبنش و تبدیل بشه به یه ساختمون بلندِ بی قواره. قبل از اینکه همه ی چیزای خوب با خاک یکی بشن و تو خاطرات قدیمی دنبالشون بگردی. 

این شهر بزرگ مثل یه گورِ تاریک و تنگ رو تنت سنگینی میکنه. درد. تمام بدنت درد میکنه. بی اختیار دستتو به سمت قلبت میبری تا مطمئن بشی هنوزم می تپه. که هنوزم نفس میکشی زیر این آسمونِ پر از دود و قدم میزاری روی آسفالت سیاه و سرد. ریه های بیمار وبی جونت پر از گردِ مرگ شدن. به قلب سرد و سنگ مردم که رو سینه شون میخکوب شده نگاه میکنی. به نقاب هایی که پشتشون قایم شدن. که یه لبخند مضحک میزنن و وانمود میکنن از زندگی خاکستری شون راضین و صورتک خوشبختی میزنن. اینجا حسای خوب مثل سیگار بین انگشتای مردمش میسوزن و خاکستر میشن. تو همهمه ی اگزوز ماشین ها خبری از آواز مرغای دریایی نیست. از خونه دوری. از رشت. با سکوتت میون شلوغی خیابونا فریاد میزنی. اونقدر بلند و سخت که گلوت مثل یه تیکه ذغال میسوزه. تلاش میکنی به یاد بیاری که چجوری تا الان دووم آوردی..اما هیچی یادت نمیاد جز یه مشت تصویر دور. انگار صدها سال از اون روزا گذشته. انگشتای پات نمیتونن داخل این کفشای سخت نفس بکشن؛ اما هنوز نرمی چمن های خیس و گرمای شن های داغ رو به یاد میارن. آسمون دودی اینجا اینقدر کوتاهه که تا میای صاف وایستی و ریه های سوخته تو پر کنی؛ سرت میخوره به طاق کبودش. تنها جایی که ردپای زندگی به چشم میخوره تو گورستان های این شهره. زندگان خفته در گور. آدمهاش عصبی و مضطربن و یادشون رفته رویا یعنی چی. آدمهاش نفس میکشن تا زنده بمونن. زندگی کردن یادشون رفته. سبزی درختهای کاج و افرا رو به یاد نمیارن و دنیاشون پر از اعداد و ارقام پوچ و بی معنی شده. عشق رو تو سیاهچاله ها پنهون کردن و انسانیت رو به دار آویختن. قرمز، سبز، حرکت. روز، شب، هفته، ماه، سال.. ساختمونا بلندتر، رویا ها دورتر، کار بیشتر، چشمها خسته تر و قلب ها خالی تر. خاطرات کدرتر و روزای خوب مرده تر. دلخوشیا کمتر و دلمردگی ها بزرگتر. اینجا تکرار متداوم همه چیز: فقط بدتر و جون فرسا تر. 

یه روز آخرین سیگارتو میکشی و برای آخرین بار از این کوچه پس کوچه ها عبور میکنی؛ درحالیکه داری برای آخرین بار به آهنگ دلخواهت گوش میدی و برای آخرین بار صدای بارش بارون رو میشنوی و به بالا اومدن ماه نگاه میکنی. آلبومهای قدیمی رو ورق میزنی و کاست های توی کتابخونه رو گردگیری میکنی. گلهای خشک لای صفحه های کتاب شعر فروغ رو مرتب میکنی و آخرین دم زندگیتو فرو میدی. بالهای شکسته تو باز میکنی و برای همیشه از اینجا میری. این شهر آشفته و خیابونهای تب دار و روزهای مشوش رو ترک میکنی. با تابلو های روی دیوار و گلدون محبوبت وداع میکنی. شبونه میری. برمیگردی به خیابونای باصفای رشت. به روزای خوب گذشته. برمیگردی به خونه ای که هنوز خراب نشده. به وقتی که میون موجهای آبی دریا ایستادی و باد بهاری موهاتو به رقص درمیاره. برمیگردی به جایی که صورتکی وجود نداره. جایی که میتونی بدون ترس از قضاوت شدن زندگی کنی؛ نه اینکه صرفا نفس بکشی. جایی که عطر یاس و شبدر صبحا تو هوا بپیچه و موج رویاها پوست ترک خورده تو خیس کنه. جایی که دیگه هیچ اشکی از چشمهات نریزه و دستات نلرزه و مجبور نباشی الکی بخندی. جایی که پر از بارون و کشتی های معلق روی آب و نوازنده های خیابونی و صدای دریا و جنگلای سرسبزه.  تو یه روز میمیری و تن سرد و بی روحت زیر خروار ها خاک میپوسه ولی برای همیشه صدای خنده هات تو خیابون یاسمن میپیچه و پیچک آرزوهات رشد میکنه. تو میمیری ولی قلبت جوونه میزنه و یاد دوتا چشم آبی تا ابد باهات می مونه.

  • ۱
    • Raina
    • چهارشنبه ۱۶ آبان ۰۳

    Astronomy; the night we met

    " ولی من ازت متنفر نیستم.. اتفاقا ازت خوشم میاد. به نظرم باحالی! انگار منی، تو یه بدن و یه دنیای دیگه."

  • ۰
    • Raina
    • شنبه ۱۲ آبان ۰۳

    زنده موندن یا زندگی کردن

     به یاد نمیارم همه چیز از کجا شروع شد. به حروف روی کیبورد زل میزنم. به پنجره . به گلدون پتوس رو به روم. سعی میکنم به یاد بیارم. و مهم تر ازاون، بتونم در قالب کلمات تعریفش کنم. اما شاید هیچ تعریفی وجود نداشته باشه. شاید خیلی چیزا پیچیده و در حین حال ساده تر از چیزین که بخوای تعریفشون کنی. بعضی وقتا کافیه فقط یه سوال از خودت بپرسی.ممکنه نتونی جوابی براش پیدا کنی اما شروع میکنی به فکر کردن درباره ی چیزایی که قبلا بهشون توجه نمیکردی.

    چرا ما همیشه نیاز داریم خودمونو تو یه باکس بذاریم و مفهوم تعریف شده ای به خودمون بدیم؟ نه فقط خودمون.. همه چیز.چارلی میگه زندگی مثل یه نمایشه که از قبل براش تمرین نکردی. خب اگه اینجوریه چرا همیشه دنبال درست و غلط میگردیم؟ اصلا همچین چیزی واقعا وجود داره؟ انگار یه عینک فیلتر دار زدیم رو چشمامون و همه چیز رو سیاه و سفید میبینیم. سیاهی و سفیدی محض. تو سرمون دائم با خودمون می جنگیم. بعضی وقتا شجاعت و شهامت بیان کردن چیزایی که میخوایم رو داریم و بعضی وقتا تسلیم خواسته ی دیگران میشیم. میذاریم اونا برامون تصمیم بگیرن به جامون انتخاب کنن و حتی زندگی کنن. مگه بقیه چند بار بیشتر از تو زندگی کردن؟ مگه خودت چند بار قراره زندگی کنی؟ بعد از 18 سال یه دفعه به خودت میای و میبینی زندگی اون چیزی نبوده که برات دیکته میکردن. تو مسئول رسیدن به هدفهایی که بقیه بهش نرسیدن نیستی. تو مسئول برآورده کردن نیاز ها و خواسته های بقیه، به قیمت هدر دادن زندگیت واسه چیزی که ته ته قلبت نمیخوای، نیستی. تو فقط یه مسئولیت داری و اونم در قبال خودته. که وقتی زمان رفتنت فرا رسید از جوری که زندگی کردی راضی باشی.

    من نمیدونم معنا و مفهوم زندگی چیه. یا اصلا چجوری میشه بعضی چیزا رو تعریف کرد. اما اگه فقط یه چیز یاد گرفته باشم اینه که باید فقط بخاطر خودت و جوریکه دوست داری زندگی کنی. هیچ چیز اونقدرام مهم نیست. آدما میان و میرن مهم اینه که توهیچ وقت خودت رو ترک نکنی.

    خب خب.. سلام؟(یادم نمیاد قبلا چجوری مینوشتم پس یکم آکوارد بودنمو نادیده بگیرید. ممنون.) بیان. خونه ی قدیمی من. جایی که توش بزرگ شدم و کلی دوست پیدا کردم. نمیدونم چرا تصمیم گرفتم برگردم. شاید چون اتفاقای 6 سال پیش دوباره برام افتاد. ولی به یه شکل دیگه. 18 سالگی ورژن دوم اون سالهاست . آدم وقتی صدای شکسته شدن خودشو میشنوه سعی میکنه یه دلیل واسه زنده موندن پیدا کنه. وقتی هیچی پیدا نمیکنه سراغ گذشته میره. چیزایی که قبلا دوست داشت، کارایی که قبلا انجام میداد. مثلا شاید به گیتار قدیمی توی کمد دست نزنه ولی میره کلاس طراحی ثبت نام میکنه. یا دوباره برمیگرده به خونه ش. سعی میکنه گرد و غبار خاطرات قدیمی رو بگیره و به یاد بیاره.خیلی چیزا تغییر میکنن. عکسای قدیمی رو میبینی. خودت رو میبینی ولی انگار اون، تو نیستی. جهانی از شهامت زندگی و جسارت. اون روزا اونقدر شجاعت راه رفتن رو لبه ی تیغ رو داشتی که حالا این غریبه ی تو آینه رو نمیشناسی. زل میزنی به رگهای سبز-آبی دست هات که روی پوستتو گرفتن. استخون برجسته ی گونه هات و موهای قرمزت(که یکم رنگش پریده و نارنجی شده). سعی میکنی خودتو پیدا کنی. اما هیچ چیز شبیه اون موقع نیست. اون روزا یه کلاغ مو مشکی بودی که دنیاش یه رنگ دیگه داشت. اما الان یه روباه نارنجی  که اهلی شده و شازه کوچولوش برای همیشه رفته. از آدما میترسی. اما هنوزم سعی میکنی به همه عشق و توجه بدی. ولی یادت رفته اولین کسی که بیشتر از همه به اون محبت نیاز داره خودتی. مثل قهرمانی که همه رو نجات داد بجز خودش؛ یا دونده ای که اول شد ولی از خودش فرار میکرد. سرشار از کلماتی اما خاموش. نمیدونی از کجا باید شروع به گفتن کنی. ذهنت مثل یه گردباد همه چیز رو می بلعه و تنها صدایی که ازت شنیده میشه سکوته. فکر میکنی بزرگ شدی و همه ی اون سختی ها و دردها رو پشت سر گذاشتی اما به محض کاویدن دوباره پیداشون میکنی. حتی شاید دردناک تر از دفعه ی اول باشن. اما حداقل این بار برای پوشوندنشون نیازی به چسب زخم نداری.

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Raina
    • شنبه ۱۲ آبان ۰۳