گاهی حتی دو بیت غزل و جرعه ای موسیقی و نوای کمانچه، احساسی را در من روشن می سازد که سالها در کنج تاریکی از ذهنم خاک می خورد. فبها گوشه ی عزلت برگزیده و به تماشای خویشم. گردی به تن خیالم نشسته که گویا هوای پریدن ندارد. روحم به سرنوشت خانه ی خرابه ی متروکی دچار شده. سر در گریبان تاثر و چانه در زنخدان بیغوله. مغلوب ملالتم و مالوف غمی که متواتر فرود می آید بر پیکر شوریده ام. فارغ از تیمار جان خایبم، روحم جویای مرهم تخلص است. اما زهی خیال باطل.. عندلیت مسرت دیری ست که از این دیار، رخت کشیده و کوچ کرده. مستغر به فلق؛ آشیان در شب کوهستان دارم. با سری که از سودای معاش، آماس کرده؛ هوای تقریر دارم. تقریر این زمانه ی جافی، تا بخوانند و بدانند کاین درد، درمانی ندارد. غافل از آنکه"دل را به مردمان نشان دادن؛ عاقلانه نیست. که در عصری چنین مبتذل، ما همگی به صورتکی نیازمندیم." چگونه باید از خود سفر کرد و ویرانی نساخت؟ بر سایه ی ایهام چگونه باید گذشت؟ من دیگر نشانی از ارغوان نمی بینم از پس این دالان های تاریک. چون من در خود شکستم؛ دنیا سقوط کرد درونم و باران گرفت و تیغ، نعش مرا شست. زخم هایم را به خانه بردم و در خاکی که ریشه های پوسیده ی ارغوان را در بر گرفته بود، پنهان کردم. عزیمت هجرت کردم. رحلتی به درازای شب. واپسین جرعه های زندگی را از میان لبانم فرو دادم و رفتم. و چنان که شاعران می گویند:" تو ای دوست شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ/زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت" شاید فقط باید گذر کرد. شاید فقط باید خود را زنده به گور کرد و آنقدر زیر تل خاک ماند تا آزاد شد. شاید این گونه، بتوان فارغ شد از این کابوس مکرر پر واهمه.چشم هایم از سنگینی اشک های جاری نشده به درد آمده است. از کجا آمده بودم که اشک های تو در چشمان من بود؟ مغزم از خاموشی سکوت، ورم کرده و قلبم را با ذغال نیمروز گذاخته اند تا دگر مهر نورزد. خوشا مردن در هوایی که بوی زندگانی می دهد. چه دنیا، چه عقبا، مشتی خیال موهوم است از عروج حقیقت. مرداب زندگی همه را غرق می کند و ما خلوت رخوت زده ی مردابیم.