" ولی من ازت متنفر نیستم.. اتفاقا ازت خوشم میاد. به نظرم باحالی! انگار منی، تو یه بدن و یه دنیای دیگه."
سه سال پیش وقتی برای اولین بار دیدمت؛ مثل من بودی. مثل هم بودیم. اما اون موقع هیچی نمیدونستم. اون موقع دو تا غریبه بودیم که هنوز وارد دنیای همدیگه نشده بودن. اون موقع خال محو روی گونه ی چپت و چال گونه های نامتقارن و جهت رویش موهات و تارهای سفید بینشون رو ندیده بودم. اون موقع روح همدیگه رو در آغوش نگرفته بودیم و ضربان قلب همدیگه رو مثل یه شعر حفظ نبودیم. اون موقع من و تو دو تا بچه ی مغرور و از خود راضی بودیم. با زخمای مشترک. تابستون اون سال؛ باشگاه بسکتبال. وقتی با نیشخند برام دست تکون دادی و منم چپ چپ نگاهت میکردم و ازت بدم می اومد. وقتی تو یه تیم افتادیم و وقتی دستتو به سمتم دراز کردی تا بهم بگی اونجا وایستم ولی من فکر کردم میخوای باهام دست بدی. وقتی اولین روز دبیرستان دیدم تو کلاسمونی و خودمو به در و دیوار میزدم تا کلاسمو عوض کنم اما نمیشد. وقتی بهم میخندیدی و من حالم ازت بهم میخورد. وقتی سر زنگ ریاضی رفتم رو اعصابت و دعوامون شد. وقتی سر کلاس فیزیک آروم و بی صدا اشک میریختم و فقط تو متوجه شدی. یا شایدم فقط تو اهمیت دادی. اولین باری که فهمیدم تو هم مثل من آنورکسیا داشتی سر کلاس زیست بود یادته؟ بعدش باهم یه قراری گذاشتیم. که هر روز با هم صبحونه بخوریم و بعد از مدرسه حواسمون به همدیگه باشه. یبار تو باشگاه بهم گفتی وایب دخترای پرفکت و بی نقص آمریکایی رو میدم و منم با یه لبخند مضحک گفتم اشتباه میکنی. تو تنها کسی بودی که منو می دید. برخلاف چیزی که بقیه میدیدن.
یادمه اولین باری که تونستم بدون احساس نفرت نگاهت کنم نشسته بودی رو به روم و داشتی کتاب "بادام" رو میخوندی. به این فکر کردم که چقدر این اسم بهت میاد؛ بادوم. به چشمای بادومیِ مشکی و درشتت. دماغ قوز دار و استخونی و رنگ خاص پوستت. اول که با هم وقت می گذروندیم نمیتونستم بهت اعتماد کنم و باور کنم واقعا منو دوست داری. چطوری میتونستی منو دوست داشته باشی. من اون دختر بی نقصی که تو فکر میکردی نبودم. تو آبی بودی. من قرمز. موهامو تا سر شونه هام کوتاه کردم و رنگشون کردم. قرمز. با شنیدن اولین صدای زنگ میرفتیم طبقه ی بالا و کنار کتابخونه میشستیم رو زمین. تو همیشه ساندویچ کره ی بادوم زمینی میاوردی و من سیب زمینی. هرکس ما رو میدید باورش نمیشد چجوری این دوتا که همیشه تو سر و کله ی هم میزدن اینجوری باهم جور شدن. حتی خودمونم باورمون نمیشد.. نه؟ روزها میگذشت و هر روز بیشتر فهمیدم چیزی که بین ما بود واقعی ترین تجربه ها بود. وقتی کتاب مورد علاقه تو بهم دادی و تو یه هفته تمومش کردم . وقتی تصمیم گرفتیم پیش هم بشینیم و وقتی اردوی سینما رو پیچوندیم و من قایمکی اومدم خونه تون. برای من اتاقت امن ترین جای جهان بود یادته؟ تو ازم عکس میگرفتی و من همیشه غر میزدم که بدعکسم. یه شب بهم گفتی " من میتونم برات عین آهنگ Mocking bird امینم باشم". و بودی. یادته کلاس جغرافی رو پیچوندیم و تو کلاس آی تی والس رقصیدیم؟ Stargirl and Starboy، اون نقاشی رو هنوز نگه داشتم. وقتی سر کلاس ادبیات موزیک گوش میدادیم. وقتی از مدرسه پیاده رفتیم تا خونه و یه دفعه برف بارید:"روزای سخت و سردو من و تو با تن همدیگه گرم میکردیم". تو باشگاه می خندیدیم؛ وقتی مچ مونو موقع تقلب میگرفتن می خندیدیم؛ کلا میتونستیم به هر چیزی بخندیم. کنار همدیگه بنفش بودیم. آبی و سرد و مغرور مثل تو؛ قرمز و پرهیجان و شلوغ مثل من.
"First date"
قرار گذاشتیم تو زندگی بعدی همدیگه رو پیدا کنیم و با یه شاتگان بقیه رو بکشیم تا فقط خودمون باقی بمونیم. بعد بریم سینما و فیلمی که دوست داریم رو ببینیم و پاپ کورن موردعلاقه مونو بخوریم. امیدوارم اونجا همدیگه رو تو زمان درستی ببینیم. Right person; right time. قول میدم دیگه هیچ وقت دستتو ول نکنم. وقتی تو اتاقت ماکارونی خوردیم و بعدش رو تختت کنار هم خوابیدیم و برای اولین بار گذاشتی بغلت کنم. گرمای پوستت و نبض گونه هات هنوزم تن سردمو گرم میکنه."این پلیور صورتی من بیشتر به تو میادا. باید بپوشیش. واسه تو." وقتی برای تولدم اون دستبند ستاره ای و بالم لب توت فرنگی رو گرفتی."بوی توت فرنگی و وانیل میدی،ستاره." یا اونروز که تو هتل پیام همه ی نسکافه ها رو تموم کردیم و تا صبح پشت تلفن میخندیدیم. چقدر حرف داشتیم که بگیم. هیچ وقت زمان، کافی نبود تا بهت بگم چقدر دوست دارم بقیه ی عمرمو پیش تو بگذرونم. تا همیشه به گریه هامون بخندیم و شونه ی اشکهای همدیگه باشیم. کامیک بوک درست میکردیم. داستانایی که من و تو هیچ وقت از همدیگه جدا نمیشدیم.
سر اینکه بعضی وقتا تا یه هفته کامل ایگنورم میکردی و جواب پیامام رو نمیدادی باهم قهر میکردیم. یه ماه تنها حرفایی که میزدیم تهش به دعوا میرسید. به هیچی اهمیت نمیدادی و خودخواهانه رفتار میکردی. منم عین بچه های لوس دوست داشتم مدام دور و برت باشم. یه بار اونقدر شدید دعوامون شد که سه ماه باهم حرف نزدیم.
سه ماه تابستون جفتمون تغییر کردیم. من شبیه تو شدم و تو شبیه من. وقتی دوباره دیدمت؛ اون آدم سابق نبودی. وانمود میکردیم همدیگه رو نمیبینیم. منم وانمود میکردم آدم مهمی نبودی برام. درست پشت سر همدیگه میشستیم. تا یه روز آنی نقاشیای لای کلاسورت رو نشونم داد. منو کشیده بودی. با لباس باله و یه لبخند بزرگ و یه قلب کنارم. کلی نقاشی از من وقتی حواسم نبود، وقتی داشتم کتاب میخوندم، وقتی کنار پنجره نشسته بودم و داشتم بیرونو نگاه میکردم. همه چیز با دقت تمام کشیده شده بود. انگشتای باریک و بلندم، موهای مشکیم که فر شده بودن. حالت پاهام. اون روز بعد مدرسه بهم گفتی که آنی بهت گفته باید یه چیزایی رو اوکی کنیم. "سگ خورد." با همون پوزخند مسخره. همیشه وانمود میکردی برات مهم نیست اما بیشتر از همه اهمیت میدادی. اون شب من غرور احمقانه مو گذاشتم کنار؛ چتای قدیمی رو دو طرفه پاک کردم و دوباره از اول شروع کردیم. تو اون روز نگفتی خوشحالی از اینکه برگشتیم اما فرداش بدون اینکه من سعی کنم خودمو تو بغلت جا کنم اومدی و محکم تو بغلت فشارم دادی. برات ساعت کاسیو خریدم تا باهم ست شیم و توش برات یه نامه نوشتم. تهش نوشتم "خیلی دوستت دارم ولی بعد خوندنش به روی خودت نیار و عادی رفتار کن." یه لبخند بزرگ زدی. "قلبمو گرم کردی؛ ستاره. منم برات یه نامه مینوسم. ولی الان نخونش." راستی اون نامه رو چند وقت پیش سوزوندم. نوشته بودی که چقدر اون اولا دوستم داشتی اما داغون تر از اونی بودی که بخوای نشونش بدی. که میترسیدی من اونجور که تو دوستم داری دوستت نداشته باشم. که چقدر ما شبیه "روری و جس" تو سریال Gilmore Girls ایم. من اون نامه رو سوزوندم اما هنوزم کلماتش تو مغزم رژه میرن. چه احمقانه.
این بار خیلی به هم وابسته شدیم. خیلی نزدیکتر شدیم. با سر انگشتامون رو پوست همدیگه سمفونی می نواختیم. یه اسپات مخفی داشتیم. بعضی وقتا کلاس زبانو می پیچوندیم و اونجا موزیک گوش میدادیم، فیلم میدیدم و نقاشی میکردیم. تو، دفتر کامیک پارسالو نگه داشته بودی. نقاشی میکشیدیم و داستان می ساختیم. تو داستانامون من اون دختر بالرین بودم و تو اون پسر باریستا که عاشق همدیگه میشن. ولی ما هیچ وقت نتونستیم اون داستان رو تموم کنیم. شخصیت های داستانامون هنوز نفس میکشن. هنوز زنده ان. مثل خاطراتمون. من هنوز یادمه اون شب که قبل کلاس شیمی اومدم پایین پنجره تون و تو اومدی پایین و بیست دقیقه تمام بغلت کردم. جوریکه انگار سالها ندیده بودمت. گرمای نفس هات روی گردنم. یا اون روز که کلید درو جا گذاشته بودم و وقت نداشتم نهار بخورم و تو برام املت درست کردی. اون روز که اولین سیگار دو نفره مونو تو کافه دن زیر بارون کشیدیم. اون روز که با سما رفتیم کافه نیمکت و پاستای تند خوردیم بعد بی هدف خیابونای کوچه مشکی رو گز کردیم تا کوچه پشتی کافه سارو. اون روز که قرار بود اردوی سینما رو مثل پارسال بپیچونیم ولی نشد. اون روزایی که من شکلات تلخ میاوردم و تو کوکای زیرو. یادته میخواستیم بهترین ورژن خودمونو بسازیم تا بتونیم کنار هم بمونیم؟ اون روز که رفتیم تو کلاس خالی سال آخریا و رو تخته کلاسشون نقاشیای رندوم کشیدیم و آهنگ "حیف" سوگند رو گوش کردیم. اون روز بعد کلاس ریاضی که تو سرما خورده بودی و تو بالکن سیگار کشیدیم و نارنگی خوردیم. اون روز که تو شده بودی میکاپ آرتیست و منم مدلت بودم. اون شبی که برای اولین بار بهم گفتی"من نمیخوام از دستت بدم. من میخوام هر جور شده کنار هم بمونیم. حداقل این یه بار. برای همیشه."و.. آخرین باری که بغلت کرده بودم. جفتمون میدونستیم اتفاقای خوبی قرار نیست بیفته. خیلی روز بدی بود. میدونستم دیگه هیچی مثل قبل نمیشه. جسمامون در اون لحظه برای آخرین بار در هم تنیده شدن و بعد برای همیشه جدا. "نمیخوام برم! نذار برم! "
سیگار مارول سوییت میکس و وینستون کلاسیک، رینبو دش و فلاتر شای،لانا و دویکند، استارگرل و استاربوی،روری و جس،شکلات و بادوم زمینی، مافیای آدم کش،بوسیدن گردن گرم، انار و گلپر،"بوم نقاشی" و "همینیم که هستیمِ" وانتونز، ساندویچ کثیفای بوفه،کتابای انتشارات میلکان، قدم زدن تو هوای سرد و کارامل ماکیاتوی داغ، آدامس توت فرنگی، نقاشی کشیدن رو میوه ها، کتابکده فرهنگ ، فندک آبی و صورتی، انباری مدرسه، خوابیدن تو بغل همدیگه تو سرویس، آهنگای نیبرهود و باشگاه بستکبال، خیابون سعدی و گربه هاش.. یه سری چیزا دیگه هیچ وقت برام مثل قبل نمیشن. یه سری چیزا برای همیشه تو اون روزا موندن و حالا بی معنی شدن. مثل من که دیگه بعد از رفتن تو هیچ وقت اون کلاغ جسور و شجاع نشدم و دیگه star shopping گوش ندادم. امیدوارم زندگی بعدی وجود داشته باشه. شاید اونجا آسمون بنفش باشه و قصه ها ناتموم نمونن. شاید اون موقع بتونیم واقعا خداحافظی کنیم. بدون اینکه من تظاهر کنم وجود نداری و تو از اون مدرسه بری. شاید اونجا مجبور نباشیم همدیگه رو زخمی کنیم و تبدیل به غریبه هایی بشیم که زیر پوست همدیگه زندگی کردن. که همدیگه رو بهتر از هر کسی میشناسن. نمیدونم.. شاید فقط شاید اونجا همه چیز اینقدر درد نداشته باشه که تو مجبور بشی قرصای لعنتی تو بخوری تا خوشحال بشی و من مجبور نباشم به مامانم دروغ بگم تا تو رو ببینم. من متاسفم که اونقدر جفتمون احمق و خود رای و خیره سر بودیم. تو چتامونو دو طرفه پاک کردی؛ همدیگه رو تحقیر کردیم. تو سرم داد زدی و من درو محکم کوبیدم و رفتم بیرون. همه چیز شکست. این بار جوریکه حتی با فکر کردن بهش هم ممکنه دستمو ببرم. ولی من هنوز پلیور صورتیت رو تو دراورم دارم. با دستبند ستاره ای و گردنبند و گوشواره های ستاره های نقره ای و اون جوراب که روش سگ داشت. همه ی نقاشیایی که ازم کشیدی و کامیک بوکمون که این سری پیش من موند. امیدوارم تو هم سویشرت طوسی و کاسیو و اون گردنبند و کتابامو و همه ی خاطرات و روزایی که خندیدیم رو نگه داشته باشی. امیدوارم گرمای لبهام از رو گردنت و رد انگشتام بین موهای صاف و کوتاهت و بوی تنم رو لباسات مونده باشه. اگه فقط یه آرزو میتونستم بکنم این بود که زندگی بعدی واقعا وجود داشته باشه. قول میدم دیگه دستاتو ول نکنم. از دست دادن تو هیچ وقت برام عادی نمیشه. تو قلب و روحمو لمس کردی..چطور میتونم رد انگشتاتو پاک کنم؟! شاید اونجا بتونیم ریلزای اینستاگرامی که آرزوشو داشتیمو باهم زندگی کنیم. شاید اونجا دو خط موازی به هم برسن. شاید اونجا ما بین ستاره ها برای همیشه والس برقصیم.
" ما از انفجار یه ستاره بوجود اومدیم. تو ستاره ی منی."
پ.ن: این آخرین نامه ی من برای تو بود. امیدوارم درد خاطرات کمتر بشه. امیدوارم برای همیشه فراموشت کنم. فکر کنم حالا دیگه یه دلیل منطقی برای تنفر ازت دارم.
- Raina
- شنبه ۱۲ آبان ۰۳