حالا که شب ها نمیتونم بخوابم؛ یادم می افته مامان وقتی بچه بودم و شب ها خوابم نمی اومد برام آهنگ فرهاد رو میخوند: گنجشکک اشی مشی؛ لب بوم ما مشین؛ بارون میاد خیس میشی؛ برف میاد گوله میشی؛ میفتی توو حوض نقاشی. احتمالا اون موقع نمی فهمیدم؛ اما حالا متوجه شدم گنجشککِ مامان، من بودم. برای اینکه هر رنگی که خواستم باشم. برای اینکه آزاد باشم. چیزی که مامان همیشه آرزوشو داشت. چیزی که اگه حسش کنی؛ دیگه نمیتونی خو بگیری به مرداب اسارت. مامان همیشه دوست داشت از بار تعلق آزاد بشم ولی میدونست هیچ پرنده ای بدون سقوط، پرواز رو یاد نمیگیره. که نمیشه کنج قفس قصه ی رهایی رو گفت و هوای مرده رو نفس کشید. اصل اول: پرنده، جوجه اش را رها میکند تا او، خود بقا را بیاموزد. آرزو می کنم پرنده ها تهی از معنی خاطره، احساس و دلتنگی باشن.که پرواز کنن و برن بدون اینکه سنگینی بار وابستگی رو، روی بال هاشون حس کنن. اما آیا واقعا درد لازمه ی بقاست؟ آیا دوری از چیزی که دوستش داری زندگی رو به تو یاد میده؟ کاش پرنده حافظه نداشته باشه. کاش آرزو نکنه بتونه برگرده به خونه ای که توش رها نشده و هنوز بچه ی دو نفر دیگه ست؛ نه خودش. پرنده دور میشه از دلبستگی ها و وابستگی ها. پرنده هجرت رو یاد میگیره و پشت سر میذاره. اون شهر رو، اون خونه رو، اون گذشته رو. اما آیا گذشته هم اون رو ترک میکنه؟ هنوزم راه خونه رو به یاد میاره؟ پرنده چقدر دور میشه تا فراموش کنه؟
- Raina
- پنجشنبه ۲۲ آذر ۰۳