گنجشکک اشی مشی

حالا که شب ها نمیتونم بخوابم؛ یادم می افته مامان وقتی بچه بودم و شب ها خوابم نمی اومد برام آهنگ فرهاد رو میخوند: گنجشکک اشی مشی؛ لب بوم ما مشین؛ بارون میاد خیس میشی؛ برف میاد گوله میشی؛ میفتی توو حوض نقاشی. احتمالا اون موقع نمی فهمیدم؛ اما حالا متوجه شدم گنجشککِ مامان، من بودم. برای اینکه هر رنگی که خواستم باشم. برای اینکه آزاد باشم. چیزی که مامان همیشه آرزوشو داشت. چیزی که اگه حسش کنی؛ دیگه نمیتونی خو بگیری به مرداب اسارت. مامان همیشه دوست داشت از بار تعلق آزاد بشم ولی میدونست هیچ پرنده ای بدون سقوط، پرواز رو یاد نمیگیره. که نمیشه کنج قفس قصه ی رهایی رو گفت و هوای مرده رو نفس کشید. اصل اول: پرنده، جوجه اش را رها میکند تا او، خود بقا را بیاموزد. آرزو می کنم پرنده ها تهی از معنی خاطره، احساس و دلتنگی باشن.که پرواز کنن و برن بدون اینکه سنگینی بار وابستگی رو، روی بال هاشون حس کنن. اما آیا واقعا درد لازمه ی بقاست؟ آیا دوری از چیزی که دوستش داری زندگی رو به تو یاد میده؟ کاش پرنده حافظه نداشته باشه. کاش آرزو نکنه بتونه برگرده به خونه ای که توش رها نشده و هنوز بچه ی دو نفر دیگه ست؛ نه خودش. پرنده دور میشه از دلبستگی ها و وابستگی ها. پرنده هجرت رو یاد میگیره و پشت سر میذاره. اون شهر رو، اون خونه رو، اون گذشته رو. اما آیا گذشته هم اون رو ترک میکنه؟ هنوزم راه خونه رو به یاد میاره؟ پرنده چقدر دور میشه تا فراموش کنه؟

  • ۲
    • Raina
    • پنجشنبه ۲۲ آذر ۰۳

    کالبدی عزب و لاغیر

    گاهی حتی دو بیت غزل و جرعه ای موسیقی و نوای کمانچه، احساسی را در من روشن می سازد که سالها در کنج تاریکی از ذهنم خاک می خورد. فبها گوشه ی عزلت برگزیده و به تماشای خویشم. گردی به تن خیالم نشسته که گویا هوای پریدن ندارد. روحم به سرنوشت خانه ی خرابه ی متروکی دچار شده. سر در گریبان تاثر و چانه در زنخدان بیغوله. مغلوب ملالتم و مالوف غمی که متواتر فرود می آید بر پیکر شوریده ام. فارغ از تیمار جان خایبم، روحم جویای مرهم تخلص است. اما زهی خیال باطل.. عندلیت مسرت دیری ست که از این دیار، رخت کشیده و کوچ کرده. مستغر به فلق؛ آشیان در شب کوهستان دارم. با سری که از سودای معاش، آماس کرده؛ هوای تقریر دارم. تقریر این زمانه ی جافی، تا بخوانند و بدانند کاین درد، درمانی ندارد. غافل از آنکه"دل را به مردمان نشان دادن؛ عاقلانه نیست. که در عصری چنین مبتذل، ما همگی به صورتکی نیازمندیم." چگونه باید از خود سفر کرد و ویرانی نساخت؟ بر سایه ی ایهام چگونه باید گذشت؟ من دیگر نشانی از ارغوان نمی بینم از پس این دالان های تاریک. چون من در خود شکستم؛ دنیا سقوط کرد درونم و باران گرفت و تیغ، نعش مرا شست. زخم هایم را به خانه بردم و در خاکی که ریشه های پوسیده ی ارغوان را در بر گرفته بود، پنهان کردم. عزیمت هجرت کردم. رحلتی به درازای شب. واپسین جرعه های زندگی را از میان لبانم فرو دادم و رفتم. و چنان که شاعران می گویند:" تو ای دوست شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ/زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت" شاید فقط باید گذر کرد. شاید فقط باید خود را زنده به گور کرد و آنقدر زیر تل خاک ماند تا آزاد شد. شاید این گونه، بتوان فارغ شد از این کابوس مکرر پر واهمه.چشم هایم از سنگینی اشک های جاری نشده به درد آمده است. از کجا آمده بودم که اشک های تو در چشمان من بود؟ مغزم از خاموشی سکوت، ورم کرده و قلبم را با ذغال نیمروز گذاخته اند تا دگر مهر نورزد. خوشا مردن در هوایی که بوی زندگانی می دهد. چه دنیا، چه عقبا، مشتی خیال موهوم است از عروج حقیقت. مرداب زندگی همه را غرق می کند و ما خلوت رخوت زده ی مردابیم. 

  • ۰
    • Raina
    • شنبه ۱۰ آذر ۰۳

    ملاقات

    -هوا سرده. بیا تو. اون در رو هم پشت سرت ببند.

    ایستاده بود کنار پنجره و زل زده به یه نقطه‌ی دور نامعلوم . با لیوان دمنوش اسطوخودوس داغ توی دستش. موهای مجعدش به هم ریخته بود. صورت اصلاح نشده‌ش شباهتی به قبل نداشت. با این همه، بوی آشنای عطرش تو کل فضا پر شده بود. ساعت دیواری خواب رفته و گلدون ها پژمرده شده بودن. 

    -میدونی چقدر منتظرت بودم؟ که یه روز برگردی؟ که دوباره زندگی رو برگردونی به تن بی‌جونم؟

    بدون اینکه صورتشو برگردونه، با صدای عصبی و گرفته‌ش کلمات رو ادا میکرد. انگار که همه‌چیز از قبل هماهنگ شده بود. گرما و نور اتاق با حساسیت، تنظیم و موسیقی پس زمینه با دقت انتخاب شده بود. حتی طوریکه دست راستش رو زیر چونه‌ش گذاشته بود و سایه‌ی پلک‌های مشکی و بلندش که روی گونه‌هاش می‌رقصیدن. انگار قد هزار سال پیر شده بود. رگهای سبز و آبی که پوستشو شکافته و بیرون زده بودن، استخون تیز گونه‌هاش و خط روی پیشونیش‌. نقشِ سایه‌ی پیکر بلندش روی فرش. 

    روش رو برگردوند. از چیزی که دید جا نخورد. با چشمه‌های چشماش التماس‌وار سر تا پامو بر انداز کرد. با نگاهی پر از غم و تحسین، طوری که انگار پیکره‌ی خوش تراشی از آثار مجسمه ساز های فرانسوی رو به روش باشه؛ به تک تک جزئیات زل زد. نگاهمو دزدیدم. پلکهاشو روی هم گذاشت. طوری که انگار میخواست هرچه که دیده رو تو ذهنش نگه‌داره. سرشو به بالا خم کرد و نفس عمیقی رو تو سینه‌ش فرو داد. چشماش هنوز بسته‌بود اما گونه‌هاش خیس شد. نیشخند محوی روی صورت رنگ پریده‌ش نقش بست و جلوتر اومد.

    -بشین. خواهش میکنم بمون.

    این بار ولی حریر نرم صدا و گرمی کلماتش با چند دقیقه‌ی قبل فرق داشت. 

    -تو نبودی ولی.. من همه چیز رو مثل اون موقع نگه‌داشتم. همه چیز رو.. درست مثل وقتی که تو.. مثل وقتی که.. وقتی که بودی. وقتی که رو پوست گرمت نفس میکشیدم و سر کوچیکتو روی شونه‌هام تکیه میدادی و موج گیسوهات رو نوازش میکردم. وقتایی که برام قصه میگفتی تا خوابم ببره‌‌. ولی من هیچ وقت خوابم نمی‌برد. حروم بود چشمامو رو هم بذارم وقتی تن تو کنارم بود. مثل اون روزا. مثل اون وقتا. قبل از اینکه سیل همه زندگیمو ببره و روزای خوشم تو آتیش بسوزه و خوشبختی، خاکستر شه. قبل از اینکه تو بری! قبل از اینکه همه چیزو با خودت ببری، حتی نفس کشیدن منو.

    تموم چیزایی که یه عمر جنگیدم تا فراموششون کنم..

    -برگرد. بمون. دوستم داشته باش.

    چشماش خیس بود. سرشار از خواستن. سرشار از تنهایی. از بی‌کسی. طوری که انگار قلب نبود تو سینه‌ش؛ که ذغال داغ بود. انگار سرش شده بود کوره‌ی آهنگری و با دستای یخ زده‌اش مرگ رو در آغوش گرفته بود‌. غبار غم رو شونه‌هاش بود.

    -من مثل قهرمانای قصه‌هات نیستم. هیچ وقت نبودم. ولی تو باعث شدی فکر کنم هستم. اما الان هیچکس نیستم..گفتم اگه یه روز از پیشم بری خودمو تموم میکنم. من هنوز نفس میکشم؛ اما قرضی. من دیگه زندگی نکردم فقط روزای با تو بودن رو مرور میکردم. دلم میلرزه تو چشمات که نگاه میکنم. حرفامو گم میکنم. دلم پر میزنه واست. واسه ذره ذره نفس کشیدنت. واسه گرمای تنت که گرم میکرد روزای سردمو. واسه بارون اون چشمای قشنگت. واسه اون آخرین شبی که بارون زد و اون خداحافظی اجباری آوار شد سرم. من اینو به هیچکس نگفتم تاحالا ولی.. وقتی بارون میزنه یه ترسی وجودمو میگیره. انگار دوباره میخوای بری. انگار داری دورتر میشی و من هرچی می‌دوم نمیتونم بهت برسم. کاش میشد یه پل زد به اون روزا.. انگار که هیچکدوم از این کابوسا این وسط نبوده.

    +راهی نمونده واسه برگشت. بارونی که بارید همه چاله‌ها رو پر کرد. کابوسا نفس میکشن هنوز. متاسفم ولی.‌.نمیتونم. تو از کسی که من یه روز می‌شناختم.. یا فکر میکردم میشناسمش؛ خیلی دوری. خیلی غریبه‌ای.

    -چطور میتونی بهم بگی غریبه؟ منی که با تو خودمو شناختم! این غریبه‌ای که میگی هنوز قصه‌های تو توی سرشه..هنوز از خواب خوشِ تو میپره شبا. باورم نمیشه این همه تنهایی رو. باورم نمیشه که دیگه تو نیستی. که سرمو تو آغوش کوچیکت بگیری و نوازشم کنی. که زخمام خوب شه. که یادم بره قبل تو کی بودم و چجوری زندگی میکردم. تو ضربان من بودی. ضربان این قلب خسته و تن بی‌جون. تو چطور غریبه‌ای هستی که بوی تنت برام آشناست؟

    نزدیکتر اومد و با تموم وجود زخم خورده‌ی تب دارش، نجواگونه زمزمه کرد: برگرد. بمون. دوستم داشته باش.

  • ۱
    • Raina
    • چهارشنبه ۲۳ آبان ۰۳