میگفت" زندگی برای من یه دیکته نیست که جامعه، خانواده یا هر کس دیگه ای از روش بخونه و من بنویسم. یه انشاست که با افتخار، خودم می نویسمش. نمره ش بیست بشه یا صفر مهم نیست؛ مهم اینه که آزادانه نوشتمش." ولی واقعا اینطور بود؟ یا خیال میکرد و دوست داشت اینقدر شجاع باشه ولی خوب میدونست که هیچ وقت نبود؟ در هر صورت، مرده ها هم میتونن زندگی کنن ولی زنده ها فقط کسایی هستن که صرفا قلبشون می تپه؟ وقتی شروع میکنی به فکر کردن راجب مسیری که اومدی و بعد جا میخوری از اینکه واقعا چقدر زود گذشت؛ تا حالا شده از خودت بپرسی من اینجا چیکار میکنم؟ موقعیتی که میتونست زمین تا آسمون با چیزی که الان هستی فاصله داشته باشه و شاید به "تو" نزدیکتر بود نه چیزی که بقیه میخواستن. 

آدمایی که به این نقطه میرسن چند دسته ان؛ یه سری شون شونه بالا میندازن و تظاهر میکنن که از همینم راضی ان و با گفتن حرفایی مثل زندگی همینه؛ سعی میکنن خودشونو قانع کنن که این مسیرو بپذیرن و ادامه بدن. بعضیاشون که اکثر اوقات شخصیت دراماتیک تری دارن شروع میکنن دنبال مقصر گشتن و شرایط و کمبودها روشماتت میکنن و تنها کاری که بابتش میکنن غر زدن راجب اینه که اگه توی فلان قاره یا خانواده به دنیا اومده بودن زندگی بهتری داشتن. یه دسته هم اونقدر وحشت زده میشن که تا حد ممکن سعی میکنن بهش فکر نکنن و خودشونو غرق باقی کارها میکنن تا حواسشون پرت شه. اما تو چی؟ تو چیکارمیکنی؟ 

پ.ن.: روزای منتهی به کنکور واقعا مثل ماتریکس می مونه. انگار تنها راه خروج از این مسیر، فقط طی کردنشه. به هر زحمتی که هست ترس هاتو بغل میکنی و میری جلو ولی این بار انگار سبک تر و کم اهمیت ترن. چون میدونی مسیر زندگیت از اینجا نمیگذره. یا حداقل اونقدری که فکر میکردی سرنوشت ساز و پر اهمیت نیست. فقط یه مرحله ست. یه زمستون سرد که بلاخره تموم میشه.