-هوا سرده. بیا تو. اون در رو هم پشت سرت ببند.
ایستاده بود کنار پنجره و زل زده به یه نقطهی دور نامعلوم . با لیوان دمنوش اسطوخودوس داغ توی دستش. موهای مجعدش به هم ریخته بود. صورت اصلاح نشدهش شباهتی به قبل نداشت. با این همه، بوی آشنای عطرش تو کل فضا پر شده بود. ساعت دیواری خواب رفته و گلدون ها پژمرده شده بودن.
-میدونی چقدر منتظرت بودم؟ که یه روز برگردی؟ که دوباره زندگی رو برگردونی به تن بیجونم؟
بدون اینکه صورتشو برگردونه، با صدای عصبی و گرفتهش کلمات رو ادا میکرد. انگار که همهچیز از قبل هماهنگ شده بود. گرما و نور اتاق با حساسیت، تنظیم و موسیقی پس زمینه با دقت انتخاب شده بود. حتی طوریکه دست راستش رو زیر چونهش گذاشته بود و سایهی پلکهای مشکی و بلندش که روی گونههاش میرقصیدن. انگار قد هزار سال پیر شده بود. رگهای سبز و آبی که پوستشو شکافته و بیرون زده بودن، استخون تیز گونههاش و خط روی پیشونیش. نقشِ سایهی پیکر بلندش روی فرش.
روش رو برگردوند. از چیزی که دید جا نخورد. با چشمههای چشماش التماسوار سر تا پامو بر انداز کرد. با نگاهی پر از غم و تحسین، طوری که انگار پیکرهی خوش تراشی از آثار مجسمه ساز های فرانسوی رو به روش باشه؛ به تک تک جزئیات زل زد. نگاهمو دزدیدم. پلکهاشو روی هم گذاشت. طوری که انگار میخواست هرچه که دیده رو تو ذهنش نگهداره. سرشو به بالا خم کرد و نفس عمیقی رو تو سینهش فرو داد. چشماش هنوز بستهبود اما گونههاش خیس شد. نیشخند محوی روی صورت رنگ پریدهش نقش بست و جلوتر اومد.
-بشین. خواهش میکنم بمون.
این بار ولی حریر نرم صدا و گرمی کلماتش با چند دقیقهی قبل فرق داشت.
-تو نبودی ولی.. من همه چیز رو مثل اون موقع نگهداشتم. همه چیز رو.. درست مثل وقتی که تو.. مثل وقتی که.. وقتی که بودی. وقتی که رو پوست گرمت نفس میکشیدم و سر کوچیکتو روی شونههام تکیه میدادی و موج گیسوهات رو نوازش میکردم. وقتایی که برام قصه میگفتی تا خوابم ببره. ولی من هیچ وقت خوابم نمیبرد. حروم بود چشمامو رو هم بذارم وقتی تن تو کنارم بود. مثل اون روزا. مثل اون وقتا. قبل از اینکه سیل همه زندگیمو ببره و روزای خوشم تو آتیش بسوزه و خوشبختی، خاکستر شه. قبل از اینکه تو بری! قبل از اینکه همه چیزو با خودت ببری، حتی نفس کشیدن منو.
تموم چیزایی که یه عمر جنگیدم تا فراموششون کنم..
-برگرد. بمون. دوستم داشته باش.
چشماش خیس بود. سرشار از خواستن. سرشار از تنهایی. از بیکسی. طوری که انگار قلب نبود تو سینهش؛ که ذغال داغ بود. انگار سرش شده بود کورهی آهنگری و با دستای یخ زدهاش مرگ رو در آغوش گرفته بود. غبار غم رو شونههاش بود.
-من مثل قهرمانای قصههات نیستم. هیچ وقت نبودم. ولی تو باعث شدی فکر کنم هستم. اما الان هیچکس نیستم..گفتم اگه یه روز از پیشم بری خودمو تموم میکنم. من هنوز نفس میکشم؛ اما قرضی. من دیگه زندگی نکردم فقط روزای با تو بودن رو مرور میکردم. دلم میلرزه تو چشمات که نگاه میکنم. حرفامو گم میکنم. دلم پر میزنه واست. واسه ذره ذره نفس کشیدنت. واسه گرمای تنت که گرم میکرد روزای سردمو. واسه بارون اون چشمای قشنگت. واسه اون آخرین شبی که بارون زد و اون خداحافظی اجباری آوار شد سرم. من اینو به هیچکس نگفتم تاحالا ولی.. وقتی بارون میزنه یه ترسی وجودمو میگیره. انگار دوباره میخوای بری. انگار داری دورتر میشی و من هرچی میدوم نمیتونم بهت برسم. کاش میشد یه پل زد به اون روزا.. انگار که هیچکدوم از این کابوسا این وسط نبوده.
+راهی نمونده واسه برگشت. بارونی که بارید همه چالهها رو پر کرد. کابوسا نفس میکشن هنوز. متاسفم ولی..نمیتونم. تو از کسی که من یه روز میشناختم.. یا فکر میکردم میشناسمش؛ خیلی دوری. خیلی غریبهای.
-چطور میتونی بهم بگی غریبه؟ منی که با تو خودمو شناختم! این غریبهای که میگی هنوز قصههای تو توی سرشه..هنوز از خواب خوشِ تو میپره شبا. باورم نمیشه این همه تنهایی رو. باورم نمیشه که دیگه تو نیستی. که سرمو تو آغوش کوچیکت بگیری و نوازشم کنی. که زخمام خوب شه. که یادم بره قبل تو کی بودم و چجوری زندگی میکردم. تو ضربان من بودی. ضربان این قلب خسته و تن بیجون. تو چطور غریبهای هستی که بوی تنت برام آشناست؟
نزدیکتر اومد و با تموم وجود زخم خوردهی تب دارش، نجواگونه زمزمه کرد: برگرد. بمون. دوستم داشته باش.
- Raina
- چهارشنبه ۲۳ آبان ۰۳