نوای طنبور فریاد می کند و من تقریر. هرچند که گنجایش کلمات، بسیار اندک و توان قلم، بسی ناچیز است. در این زمان هر که بفهمد و بسیار بداند؛ دردمندتر خواهد بود. میگویند"این فهم، درد و تاوان دارد؛ اما می ارزد." بلاخره جایی گنجایش آدمی لبریز می شود. لبریز از فریاد مسکوت درک و ادراکی که کاش از سنین کم خردسالی، نوشتن نمی دانستم و خواندن نیاموخته بودم. که هشیاری، نفرینی بیش نبود در این زمانه.
آیا کسی حال مرا دارد؟ آیا کسی کلماتم را لمس کرده و احساساتم را بوییده و شنیده است؟ گمان نمی کنم. چرا که مردمان این عصر تبلور،خفتگانی بیش نیستند که گویا مردگانند. من در دهلیز انتظار، چشم به راه قطار مرگ ایستاده ام. بشر فعلی دارد هیچ و پوچ می شود. دارد آخرین مرحله ی صنعت را می پیماید. دارد عصر انفورماتیک را مزه مزه می کند . بشر فعلی در حال انفجار است. انفجاری بدتر از ایل مغول. از سرزمین خود رخت می کشد. و تنش، وطنش را وداع می گوید در جستجوی خوشبختی. بر این سرنوشت مفلوک، تنها می توان گریست. سالیان دراز است که سلسله ی اشکانیان منقرض شده؛ اما سلسله اشکهای آدمی انقراض نمی یابد. ما ملت با هوشِ سیه روزی هستیم. در وطن خود غریبیم. صدای افکارمان قاچاق است.جرم است. عدم است. عدمی که سراسر زندگیمان رخت بسته و اگر ابهام واقعیت تنها سه گردنه طول بکشد و آدم به مقصد برسد؛ می شود تحمل کرد. اما واقعیت های دنیای پیرامون چنان پیچیده اند که حتی کلام از پسشان بر نمی آید. نه می شود توجیه شان کرد و نه می شود ازشان دفاع کرد. و وای به روزی که نتوانیم تحمل شان کنیم.
این شیون هزاران ساله ی تاریخ ماست و کدام دونده به مقصد رسیده؟ روزگار تلخ تباهی است. پیر ها را الکل و ترس از پا می اندازد و جوان ها را مخدر و ولنگاری و در رژیم های توتالیتر، محرومیت از آزادی فردی. این خانه را آتش می زنند. "قرن پر آشوب"، "قرن خون آشام" هر که اینگونه سروده بود، نام گذاری را خوب کرده بود؛ اما صفات قرن که عوض نشده بود. مردم کشور ما، نجیب اما سیه روزگارند. جوانانی که از خونشان لاله دمیده. آوخ از این لاله زار نفرین شده ی متروک. مگر تعداد روشنفکران چقدر است؟ و تازه بیشترشان دن کیشوت هایی بیش نیستند. دن کیشوتیزم جهان سوم. در اقلیت بودن سخت است. چه اقلیت مذهبی و چه اقلیت مسلکی.
کاش ما را به اسارت به سرزمین دیگری می بردند. جایی که کلمات قدغن نبود.
اگر زندگی، قماری بیش نباشد؛ بی شک میتوانم بگویم که عوضی میان این مردم بر خورده ام. از این تنهایی و تعلیق چه سود؟ و از این گوی سرگردان که منم؟ این گوشه ی جهان همیشه یک جزیره ی سرگردانی بوده و هست. می گویند که تجارب روحی و خواطر، غیر قابل ارتباط است. ما خیال می کنیم مفاهیم را منتقل می کنیم. پس چرا می گویند و می نویسند؟ چرا که در برابر کلمات و جملات حالاتی دست می دهد. مسئله ی مهم، حال است؛ نه قال. حالی که قابل انطباق به واژگان نیست. آیا این درد غریب،همان رنج آشنای داوود طایی نیست که از این معنی بر وی فرود آمد و قرارش گرفت؟ چنان که فرمود :دلم از دنیا سرد شده است و چیزی در من پدید آمده است که راه بدان نمی دانم و در هیچ کتاب معنی آن نمی یابم و به هیچ فتوی در نمی آید. پس چون مقصود، اندر عبارت نیاید و بنده را از وی چاره نباشد به جز حیرت دائم، او را چه باشد؟
پرندگانی آرزومند و شایق در کنج قفس بودیم؛ پر و بال ما شکسته و در قفس گشودند. اما حالا همه چیز یک دام است. خلاء سبک، هرج و مرج، ترس و انزجار، بحران شناخت و بحر معرفت. با قلب برویم یا عقل؟ غافل از آنکه حالا دیگر پرنده ای نیست که حتی قفس هم از سرش زیاد باشد.
"از هر طرف که رفتم جز حیرتم نیفزود
زنهار ازین بیابان، زین راه بی نهایت"
- Raina
- يكشنبه ۱۶ دی ۰۳