آسمان چشم او

در آن شب مه آلود سرد، هنگامی که حجم حضور سبزت زیر سقف عشق بر کویر دلم بارید؛ بر لوح ضمیر خود چنان روزی را نمی دیدم که آرزویم شوی. که در سماع آن دو چشم مشکی راز آلود، دلم از دست برود. آن دو چشمی که کهکشانی سخن ناگفته در بر داشت. وقتی که تو سخن می گویی انگار کلمات جان میگیرند، انگار که بار معنای حروف را بر بوم دلم به نگاری می آمیزی و به جهان اطرافم رنگ می دهی. انگار آسمان با تو آبی تر و شب ستاره باران تر است. وقتی که خورشید بوسه می زند بر پشت پلکهای بسته ات به آن حسد می ورزم. وقتی که فنجان چای داغ را بر لبانت می نهی به آن حسد می ورزم. به بارانی که بر موی تو می بارد و به کلید حروفی که با لمس انگشتان تو کلمه می شوند و معنا می یابند حسد می ورزم. به چالِ گونه ات هنگامی که لبخند میزنی و به آیینه ای که هر روز صبح تصویر تو را در انعکاس خود تفسیر می کند؛ من هر چیز را که نشانی از تو دارد را تا مرز ایمان می ستایم و به آن حسد می برم. در غزل نگاه تو، جهان پوچم جان گرفت و شاعرانه به تکرار نشست. به تکرار اولین دیدار. کاش آن کس که دلاویز مهرت را بر دلم آویخت به من شهامتی برای دوباره نگاه کردنت می داد. که از ترس غرق شدن در دریای نگاهت، از نظر بازی های پنهان گریزانم. کاش می شد پلی زد میان چشم ها. و آنقدر رفت و رفت تا به عمق آن دالان های تاریک مستور رسید. و چال گونه ات هنگامی که انحنای لبانت زیبا ترین قصیده را می سراید، که تمام جهانم را در بر گرفته. و چه خوش گفت آنکه فرمود " نگاهت چه رنج عظیمی ست وقتی به یادم می آورد که چه چیز های فراوانی را هنوز به تو نگفته ام؛ ای چشم سخن گوی تو بشنو ز نگاهم؛ دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم" و چه شوق کوتاه و کوچکی هنگامی که تلاقی نگاهم به نگاهت افتاد. نگاهی که مرا از عمق چشمانم ربود و بر پای دلم زنجیر بست. دلی که از کفم رفت و در میان مژه های بلند مشکی ات به دام افتاد.

زمزمه های قلب کوچکم در سینه، ترانه ای می سراید به بلندای غم تنهایی تو. که من به ارتفاع ابدیت دوستت دارم. تا آن سوی یقین و در مرز فاصله ها. در جایی که ماه بوسه می زند بر خورشید؛ من تا نهایت غایت القصوای مقصود دوستت دارم. گرچه روحم تبلور ویرانی است، در لا به لای موج موهایت دنبال مرهمی می گردم. و انگشتانم آغشته از نوشداروی حزن عظیم تو، در دهلیز انتظارِ آغوشت تب می کند. برای تویی که به شیوه ی باران پر از طراوت تکراری. و گرمای صدایت هنگامی که سکوت سرد زمان را می شکند و در انتهای صمیمیتِ حزن می روید. و منی که از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنها ترم. و تنهایی من شبیخون عشق تو را پیش بینی نمی کرد. به قول سهراب که می گوید " بیا زندگی را بدزدیم و میان دو دیدار تقسیم کنیم."  مرا در طلوع گل یاسی از پشت پلکهایت بیدار کن. که جاده ی آینده ام صدا میزند از دور قدم های تو را. بیا و این خلاء را در اوج دلتنگی بشکن. بیا تا جایی که فراق تهی از معناست و شاعران مسکوتند. بیا و ظلمت ادراک را چراغانی کن. بیا و شرق اندوه زمستانی ام را گرم کن. با گرمای صدایت. قلب سردم را به آتش بکش و شهر غریبم را پر از گرمای قرابت کن. که مثل یک گلدان گوش می دهم به موسیقی روییدن. که در زیر این برف سرد باور دارم به شکفتن. بیا که لذتی ناشناس و رویا رنگ، می دود همچو خون به رگهایم. که در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو.

  • ۱
    • Raina
    • پنجشنبه ۱۸ بهمن ۰۳

    زندگی با چشمهای نیمه بسته

    نوای طنبور فریاد می کند و من تقریر. هرچند که گنجایش کلمات، بسیار اندک و توان قلم، بسی ناچیز است. در این زمان هر که بفهمد و بسیار بداند؛ دردمندتر خواهد بود. میگویند"این فهم، درد و تاوان دارد؛ اما می ارزد." بلاخره جایی گنجایش آدمی لبریز می شود. لبریز از فریاد مسکوت درک و ادراکی که کاش از سنین کم خردسالی، نوشتن نمی دانستم و خواندن نیاموخته بودم. که هشیاری، نفرینی بیش نبود در این زمانه. 

    آیا کسی حال مرا دارد؟ آیا کسی کلماتم را لمس کرده و احساساتم را بوییده و شنیده است؟ گمان نمی کنم. چرا که مردمان این عصر تبلور،خفتگانی بیش نیستند که گویا مردگانند. من در دهلیز انتظار، چشم به راه قطار مرگ ایستاده ام. بشر فعلی دارد هیچ و پوچ می شود. دارد آخرین مرحله ی صنعت را می پیماید. دارد عصر انفورماتیک را مزه مزه می کند . بشر فعلی در حال انفجار است. انفجاری بدتر از ایل مغول. از سرزمین خود رخت می کشد. و تنش، وطنش را وداع می گوید در جستجوی خوشبختی. بر این سرنوشت مفلوک، تنها می توان گریست. سالیان دراز است که سلسله ی اشکانیان منقرض شده؛ اما سلسله اشکهای آدمی انقراض نمی یابد. ما ملت با هوشِ سیه روزی هستیم. در وطن خود غریبیم. صدای افکارمان قاچاق است.جرم است. عدم است. عدمی که سراسر زندگیمان رخت بسته و اگر ابهام واقعیت تنها سه گردنه طول بکشد و آدم به مقصد برسد؛ می شود تحمل کرد. اما واقعیت های دنیای پیرامون چنان پیچیده اند که حتی کلام از پسشان بر نمی آید. نه می شود توجیه شان کرد و نه می شود ازشان دفاع کرد. و وای به روزی که نتوانیم تحمل شان کنیم. 

    این شیون هزاران ساله ی تاریخ ماست و کدام دونده به مقصد رسیده؟ روزگار تلخ تباهی است. پیر ها را الکل و ترس از پا می اندازد و جوان ها را مخدر و ولنگاری و در رژیم های توتالیتر، محرومیت از آزادی فردی. این خانه را آتش می زنند. "قرن پر آشوب"، "قرن خون آشام" هر که اینگونه سروده بود، نام گذاری را خوب کرده بود؛ اما صفات قرن که عوض نشده بود. مردم کشور ما، نجیب اما سیه روزگارند. جوانانی که از خونشان لاله دمیده. آوخ از این لاله زار نفرین شده ی متروک. مگر تعداد روشنفکران چقدر است؟ و تازه بیشترشان دن کیشوت هایی بیش نیستند. دن کیشوتیزم جهان سوم. در اقلیت بودن سخت است. چه اقلیت مذهبی و چه اقلیت مسلکی.

    کاش ما را به اسارت به سرزمین دیگری می بردند. جایی که کلمات قدغن نبود.

    اگر زندگی، قماری بیش نباشد؛ بی شک میتوانم بگویم که عوضی میان این مردم بر خورده ام. از این تنهایی و تعلیق چه سود؟ و از این گوی سرگردان که منم؟ این گوشه ی جهان همیشه یک جزیره ی سرگردانی بوده و هست. می گویند که تجارب روحی و خواطر، غیر قابل ارتباط است. ما خیال می کنیم مفاهیم را منتقل می کنیم. پس چرا می گویند و می نویسند؟ چرا که در برابر کلمات و جملات حالاتی دست می دهد. مسئله ی مهم، حال است؛ نه قال. حالی که قابل انطباق به واژگان نیست. آیا این درد غریب،همان رنج آشنای داوود طایی نیست که از این معنی بر وی فرود آمد و قرارش گرفت؟ چنان که فرمود :دلم از دنیا سرد شده است و چیزی در من پدید آمده است که راه بدان نمی دانم و در هیچ کتاب معنی آن نمی یابم و به هیچ فتوی در نمی آید. پس چون مقصود، اندر عبارت نیاید و بنده را از وی چاره نباشد به جز حیرت دائم، او را چه باشد؟

    پرندگانی آرزومند و شایق در کنج قفس بودیم؛ پر و بال ما شکسته و در قفس گشودند. اما حالا همه چیز یک دام است. خلاء سبک، هرج و مرج، ترس و انزجار، بحران شناخت و بحر معرفت. با قلب برویم یا عقل؟ غافل از آنکه حالا دیگر پرنده ای نیست که حتی قفس هم از سرش زیاد باشد.

    "از هر طرف که رفتم جز حیرتم نیفزود 

    زنهار ازین بیابان، زین راه بی نهایت"

  • ۲
    • Raina
    • يكشنبه ۱۶ دی ۰۳

    گنجشکک اشی مشی

    حالا که شب ها نمیتونم بخوابم؛ یادم می افته مامان وقتی بچه بودم و شب ها خوابم نمی اومد برام آهنگ فرهاد رو میخوند: گنجشکک اشی مشی؛ لب بوم ما مشین؛ بارون میاد خیس میشی؛ برف میاد گوله میشی؛ میفتی توو حوض نقاشی. احتمالا اون موقع نمی فهمیدم؛ اما حالا متوجه شدم گنجشککِ مامان، من بودم. برای اینکه هر رنگی که خواستم باشم. برای اینکه آزاد باشم. چیزی که مامان همیشه آرزوشو داشت. چیزی که اگه حسش کنی؛ دیگه نمیتونی خو بگیری به مرداب اسارت. مامان همیشه دوست داشت از بار تعلق آزاد بشم ولی میدونست هیچ پرنده ای بدون سقوط، پرواز رو یاد نمیگیره. که نمیشه کنج قفس قصه ی رهایی رو گفت و هوای مرده رو نفس کشید. اصل اول: پرنده، جوجه اش را رها میکند تا او، خود بقا را بیاموزد. آرزو می کنم پرنده ها تهی از معنی خاطره، احساس و دلتنگی باشن.که پرواز کنن و برن بدون اینکه سنگینی بار وابستگی رو، روی بال هاشون حس کنن. اما آیا واقعا درد لازمه ی بقاست؟ آیا دوری از چیزی که دوستش داری زندگی رو به تو یاد میده؟ کاش پرنده حافظه نداشته باشه. کاش آرزو نکنه بتونه برگرده به خونه ای که توش رها نشده و هنوز بچه ی دو نفر دیگه ست؛ نه خودش. پرنده دور میشه از دلبستگی ها و وابستگی ها. پرنده هجرت رو یاد میگیره و پشت سر میذاره. اون شهر رو، اون خونه رو، اون گذشته رو. اما آیا گذشته هم اون رو ترک میکنه؟ هنوزم راه خونه رو به یاد میاره؟ پرنده چقدر دور میشه تا فراموش کنه؟

  • ۲
    • Raina
    • پنجشنبه ۲۲ آذر ۰۳