زنده موندن یا زندگی کردن

 به یاد نمیارم همه چیز از کجا شروع شد. به حروف روی کیبورد زل میزنم. به پنجره . به گلدون پتوس رو به روم. سعی میکنم به یاد بیارم. و مهم تر ازاون، بتونم در قالب کلمات تعریفش کنم. اما شاید هیچ تعریفی وجود نداشته باشه. شاید خیلی چیزا پیچیده و در حین حال ساده تر از چیزین که بخوای تعریفشون کنی. بعضی وقتا کافیه فقط یه سوال از خودت بپرسی.ممکنه نتونی جوابی براش پیدا کنی اما شروع میکنی به فکر کردن درباره ی چیزایی که قبلا بهشون توجه نمیکردی.

چرا ما همیشه نیاز داریم خودمونو تو یه باکس بذاریم و مفهوم تعریف شده ای به خودمون بدیم؟ نه فقط خودمون.. همه چیز.چارلی میگه زندگی مثل یه نمایشه که از قبل براش تمرین نکردی. خب اگه اینجوریه چرا همیشه دنبال درست و غلط میگردیم؟ اصلا همچین چیزی واقعا وجود داره؟ انگار یه عینک فیلتر دار زدیم رو چشمامون و همه چیز رو سیاه و سفید میبینیم. سیاهی و سفیدی محض. تو سرمون دائم با خودمون می جنگیم. بعضی وقتا شجاعت و شهامت بیان کردن چیزایی که میخوایم رو داریم و بعضی وقتا تسلیم خواسته ی دیگران میشیم. میذاریم اونا برامون تصمیم بگیرن به جامون انتخاب کنن و حتی زندگی کنن. مگه بقیه چند بار بیشتر از تو زندگی کردن؟ مگه خودت چند بار قراره زندگی کنی؟ بعد از 18 سال یه دفعه به خودت میای و میبینی زندگی اون چیزی نبوده که برات دیکته میکردن. تو مسئول رسیدن به هدفهایی که بقیه بهش نرسیدن نیستی. تو مسئول برآورده کردن نیاز ها و خواسته های بقیه، به قیمت هدر دادن زندگیت واسه چیزی که ته ته قلبت نمیخوای، نیستی. تو فقط یه مسئولیت داری و اونم در قبال خودته. که وقتی زمان رفتنت فرا رسید از جوری که زندگی کردی راضی باشی.

من نمیدونم معنا و مفهوم زندگی چیه. یا اصلا چجوری میشه بعضی چیزا رو تعریف کرد. اما اگه فقط یه چیز یاد گرفته باشم اینه که باید فقط بخاطر خودت و جوریکه دوست داری زندگی کنی. هیچ چیز اونقدرام مهم نیست. آدما میان و میرن مهم اینه که توهیچ وقت خودت رو ترک نکنی.

خب خب.. سلام؟(یادم نمیاد قبلا چجوری مینوشتم پس یکم آکوارد بودنمو نادیده بگیرید. ممنون.) بیان. خونه ی قدیمی من. جایی که توش بزرگ شدم و کلی دوست پیدا کردم. نمیدونم چرا تصمیم گرفتم برگردم. شاید چون اتفاقای 6 سال پیش دوباره برام افتاد. ولی به یه شکل دیگه. 18 سالگی ورژن دوم اون سالهاست . آدم وقتی صدای شکسته شدن خودشو میشنوه سعی میکنه یه دلیل واسه زنده موندن پیدا کنه. وقتی هیچی پیدا نمیکنه سراغ گذشته میره. چیزایی که قبلا دوست داشت، کارایی که قبلا انجام میداد. مثلا شاید به گیتار قدیمی توی کمد دست نزنه ولی میره کلاس طراحی ثبت نام میکنه. یا دوباره برمیگرده به خونه ش. سعی میکنه گرد و غبار خاطرات قدیمی رو بگیره و به یاد بیاره.خیلی چیزا تغییر میکنن. عکسای قدیمی رو میبینی. خودت رو میبینی ولی انگار اون، تو نیستی. جهانی از شهامت زندگی و جسارت. اون روزا اونقدر شجاعت راه رفتن رو لبه ی تیغ رو داشتی که حالا این غریبه ی تو آینه رو نمیشناسی. زل میزنی به رگهای سبز-آبی دست هات که روی پوستتو گرفتن. استخون برجسته ی گونه هات و موهای قرمزت(که یکم رنگش پریده و نارنجی شده). سعی میکنی خودتو پیدا کنی. اما هیچ چیز شبیه اون موقع نیست. اون روزا یه کلاغ مو مشکی بودی که دنیاش یه رنگ دیگه داشت. اما الان یه روباه نارنجی  که اهلی شده و شازه کوچولوش برای همیشه رفته. از آدما میترسی. اما هنوزم سعی میکنی به همه عشق و توجه بدی. ولی یادت رفته اولین کسی که بیشتر از همه به اون محبت نیاز داره خودتی. مثل قهرمانی که همه رو نجات داد بجز خودش؛ یا دونده ای که اول شد ولی از خودش فرار میکرد. سرشار از کلماتی اما خاموش. نمیدونی از کجا باید شروع به گفتن کنی. ذهنت مثل یه گردباد همه چیز رو می بلعه و تنها صدایی که ازت شنیده میشه سکوته. فکر میکنی بزرگ شدی و همه ی اون سختی ها و دردها رو پشت سر گذاشتی اما به محض کاویدن دوباره پیداشون میکنی. حتی شاید دردناک تر از دفعه ی اول باشن. اما حداقل این بار برای پوشوندنشون نیازی به چسب زخم نداری.

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • Raina
    • شنبه ۱۲ آبان ۰۳

    Just another random chapter of my dramatic heartbreak

    شاید اشتباه میکردم. راجب تو، خودم، اون و این موقعیت. به خودم میگم شاید باید خودخواه و عوضی باشم مثل بقیه ولی یه چیزی بهم میگه این من نیستم . من نمیتونم اینقدر راحت بی تفاوت باشم. من هیچ وقت احساس نکردم که عشق من واسه اونایی که دوستشون دارم(حتی اگه منو دوست نداشته باشن) زیادیه. نمیدونم شایدم نیست. شاید الان وقت درستی نیست. ولی نمیتونم این همه نشونه رو نادیده بگیرم . شایدم این نشونه ها دارن دروغ میگن ولی قلبم چی؟ اون تا حالا بهم خیانت نکرده هر چند بعضی وقتا اشتباه کرده اما.. نمیدونم.. این خیلی عجیبه. اونا میگن که کنارتن و مجبور نیستی تنهایی تجربه ش کنی و دقیقا همون لحظه بدترین حرفای دنیا رو بهت میزنن باعث میشن به خودت شک کنی و سعی میکنن بهت بگن که تو هنوز آماده نیستی هنوز کامل نیستی. نمیخوام بگم همه ی حرفاشون درست نیست چون تو بعضی وقتا یکم فقط یه خورده زیاده روی میکنی و ممکنه این برای آدما عجیب باشه ولی خب اصلا کسی چه میدونه؛ شاید همین سوپر پاور تو باشه. خیلی خوبه که اینقدر عشق توی قلبت داری و خیلی بهتره که میتونی این عشق رو به بقیه هم بدی.

    من لازم نیست خودمو عوض کنم و زندگی هم قرار نیست بهم بفهمونه چون از قبل میدونم. میدونم. آدمایی که فکر میکنی تو رو میشناسن ممکنه اونطور که نشون میدن نباشن. و همینطور برعکسش. هیچ وقت هیچ آدم کاملی وجود نداره ولی تو کاملی! جوریکه میخندی،جوریکه به کوچیکترین جزئیات توجه میکنی و حواست به همه چیز هست،جوریکه هوای دوستاتو داری حتی وقتی حال خودت خوب نیست. جوریکه با غریبه ها مهربونی و برای بچه ها دست تکون میدی و بهشون لبخند میزنی حتی اگه عجیب نگاهت کنن، جوریکه همیشه میدرخشی و سعی میکنی بقیه هم همین حس رو راجب خودشون داشته باشن، جوریکه میتونی همزمان مثل مامان باشی و بعضی وقتا مثل یه بچه 5 ساله با نمکی،جوریکه همیشه ساپورتیوی و دوست نداری دل کسی بشکنه. اونا هیچ وقت نمیتونن دل تو رو بشکنن وقتی اینقدر عمیقه و پر از حسای خوبه. نسبت به هر چیزی؛ نسبت به هر کسی. فقط یادت باشه  خیلی آدما رو واسه خودت بزرگ نکن و در آخر یادت باشه که تو همیشه شخصیت اصلی این داستان هستی و خواهی بود.

    آقاجون میدونم که داری منو میبینی و حواست بهم هست و تنهام نمیذاری. میدونم که بعضی وقتا ازم دلخور میشی و مهم تر از همه میدونم که مهم نیست چی میشه؛ تو همیشه طرف منی و داری تشویقم میکنی. واسه هر چیزی که دارم باهاش دست و پنجه نرم میکنم. کاش الان کنارم بودی. فقط بودنت باعث میشد تحمل کردن این اوضاع راحتتر بشه. حتی واسه یه لحظه،حتی واسه یه روز. ولی مهم نیست چی میشه تهش چون تو همیشه کنار منی و اینه که برام اندازه کل دنیا می ارزه. حتی اگه همه ی آدمای این دنیا هم نبینن و به من پشت کنن. من پشتم به تو گرمه. تا ابد دختر کوچولوی تو هستم. مثل وقتایی که گریه میکردم و اشکامو پاک میکردی و فقط میگفتی: چی شده باباجون؟ کاش الانم دستات رو داشتم که بغلم کنه و بهم ایمان بده راهی که دارم میرم درسته. من الان فقط یه نشونه میخوام ازت. فقط یه چیز کوچولو یه چیزی که بهم بگه این مسیر درسته. که اشتباه نمیکنم. خواهش میکنم آقاجون خواهش میکنم. نشونم بده تا باور کنم اشتباه نمیکنم و همه ی اینا فقط یه مشت اتفاق تصادفی ساده نیست. تو اینجایی همیشه هستی. اینکه نمیتونم ببینمت دلیل نمیشه که تو هم حواست به من نیست. تو همیشه مراقبمی.

    ستاره ها راهو نشون میدن حتی وقتی ماه رو نمیتونی ببینی. من همیشه همون دختری خواهم موند که زیر نور ماه رقصید و جرعه های مهتاب رو توی قلبش ریخت درست همون لحظه ای که همه بهش میگفتن اینکارو نکنه و خطرناکه و ارزشش رو نداره. پس من همیشه همون کسی خواهم بود که راه قلبش رو میره حتی اگه همه فریاد بزنن اشتباهه. ستاره ها راه رو نشونم میدن چون توی موهامن و خورشید از پشت چشمهای من طلوع میکنه و تنم رو گرم میکنه. اینکه این احساس درسته و اون آدم ارزشش رو داره یا نه مهم نیست. مهم اینه که من اون لحظه رو زندگی کردم حتی اگه پام لیز خورده باشه و از مرز شجاعت رو حماقت رفته باشم. مهم اینه که ته تهش پشیمون نمیشم چرا بهش نگفتم که چقدر دوست داشتنی و با ارزشه. مهم اینه که حتی واسه یه لحظه کاری کردم که یه آدم تنها و غمگین احساس خوبی به خودش پیدا کنه. چون ته تهش همه مون میخوایم که دوست داشته باشیم و دوست داشته بشیم. نکنه پوینت زندگی همه ش همینه؟

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Raina
    • دوشنبه ۱۸ شهریور ۰۴

    Hot summer nights

    My Dearest

    It has been countless days since my pen last danced for you, and the world seemed to have turned into a long, restless ocean without end. I am no longer lost in the sunken depths of Atlantis; the icy fear and shadowed terror of those days have melted away under the golden warmth of sunlight. I do not want this summer to end. Oh, how I wish I could preserve the taste of these fleeting moments like a magical scoop of ice cream in the freezer; so they would never melt, never dissolve into mere memories.

    I had almost forgotten what it feels like to be truly loved, and even more..to have that love shown, boldly and without restraint. But someone has recently walked into my life who carries a different kind of love, a love that speaks in gestures, in fearless kisses, in honesty. She doesn't care for the whispers of the world or the judgments that might linger. She holds my hands with unwavering certainty, like a compass guiding me toward the sun, and in the dark skies of these days, she shines like the North Star, towering above all the storms and joys alike. With her, even the hardest paths of life suddenly feel like music, like a dance. Her laughter is the most poetic symphony ever composed, and her gaze brushes against my soul with the gentlest caress. The way she speaks..so unguarded, so fearless..makes me want to listen for hours, as if time itself should pause to honor her voice.

    Yet there is something I must tell you, though I remain uncertain where another somebody truly stands in my life. Perhaps I will never know. A friend once told me, “If someone truly loves you, you will feel it. And if nothing happens, let go.” I promise to wait, to be patient. But if by the end of this week nothing unfolds, I may do something both foolish and courageous—and you, of course, will know every single detail. Others may call it reckless, but I will no longer hide my heart. Whether he loves me or not, it is the truth of what I feel, blazing and undeniable, even if it is a mistake. And as for university, I am still uncertain. I have a rough vision, though it may not align perfectly with my dreams. Perhaps that is the secret of life—it never concludes like a classic film, neither purely happy nor tragically doomed. Life simply flows, suspended somewhere in between.

     I miss you. I miss you like the sun misses the horizon at dusk, like the ocean misses the moonlight dancing on its waves. And I always will

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Raina
    • يكشنبه ۱۰ شهریور ۰۴

    You’re on Your Own, Kid

     

    میگفت" زندگی برای من یه دیکته نیست که جامعه، خانواده یا هر کس دیگه ای از روش بخونه و من بنویسم. یه انشاست که با افتخار، خودم می نویسمش. نمره ش بیست بشه یا صفر مهم نیست؛ مهم اینه که آزادانه نوشتمش." ولی واقعا اینطور بود؟ یا خیال میکرد و دوست داشت اینقدر شجاع باشه ولی خوب میدونست که هیچ وقت نبود؟ در هر صورت، مرده ها هم میتونن زندگی کنن ولی زنده ها فقط کسایی هستن که صرفا قلبشون می تپه؟ وقتی شروع میکنی به فکر کردن راجب مسیری که اومدی و بعد جا میخوری از اینکه واقعا چقدر زود گذشت؛ تا حالا شده از خودت بپرسی من اینجا چیکار میکنم؟ موقعیتی که میتونست زمین تا آسمون با چیزی که الان هستی فاصله داشته باشه و شاید به "تو" نزدیکتر بود نه چیزی که بقیه میخواستن. 

    آدمایی که به این نقطه میرسن چند دسته ان؛ یه سری شون شونه بالا میندازن و تظاهر میکنن که از همینم راضی ان و با گفتن حرفایی مثل زندگی همینه؛ سعی میکنن خودشونو قانع کنن که این مسیرو بپذیرن و ادامه بدن. بعضیاشون که اکثر اوقات شخصیت دراماتیک تری دارن شروع میکنن دنبال مقصر گشتن و شرایط و کمبودها روشماتت میکنن و تنها کاری که بابتش میکنن غر زدن راجب اینه که اگه توی فلان قاره یا خانواده به دنیا اومده بودن زندگی بهتری داشتن. یه دسته هم اونقدر وحشت زده میشن که تا حد ممکن سعی میکنن بهش فکر نکنن و خودشونو غرق باقی کارها میکنن تا حواسشون پرت شه. اما تو چی؟ تو چیکارمیکنی؟ 

    پ.ن.: روزای منتهی به کنکور واقعا مثل ماتریکس می مونه. انگار تنها راه خروج از این مسیر، فقط طی کردنشه. به هر زحمتی که هست ترس هاتو بغل میکنی و میری جلو ولی این بار انگار سبک تر و کم اهمیت ترن. چون میدونی مسیر زندگیت از اینجا نمیگذره. یا حداقل اونقدری که فکر میکردی سرنوشت ساز و پر اهمیت نیست. فقط یه مرحله ست. یه زمستون سرد که بلاخره تموم میشه.

  • ۳
    • Raina
    • جمعه ۳۰ فروردين ۰۴