بوی وانیلی کتابای قدیمی تو پس زمینه بارون

بیا تو و درو ببند .. هوا سرده

بوی وانیلی کتابای قدیمی تو پس زمینه بارون

بیا تو و درو ببند .. هوا سرده

همیشه از روزی که از بیان رفتم، فکر نمیکردم یه روزی برگردم یا حداقل یه برگشتن خیلی شلوغ و پر سر و صدا به نظر می اومد. نه یه روز خیلی رندوم تو اواخر مرداد و تو فاصله ی دو ساعته ی کلاس فیزیک و ریاضیم. خب از اون موقع خیلی چیزا عوض شده. من، زندگیم، رفتارام، آدمای دور و برم و خیلی چیزای دیگه. منِ جدید یه تصویر خیلی دور از گذشته ـست. تو یه خونه ی مستقل از مامان و بابایی که جدا شدن زندگی میکنه و دیگه اون آدم ضعیف و شکستنی قدیمی نیست. یه دفعه کلی قد کشید جوریکه دیگه بغل هیچ کدوم از دوستاش جا نشد. ترکشون کرد. از وابستگی متنفر بود. پس خونه ی قدیمی و بچگی رو هم پشت سر گذاشت. اولاش خب.. سخت بود. سال اول دبیرستان و گروه بسکتبال. فهمید با کسی که ازش متنفره تو یه کلاسه. ولی یه روز سر زنگ زیست یه اتفاقی افتاد که دید اون آدم، "تی"، رو نسبت به خودش تغییر داد. تی فهمید که دوتاشونم زخمها و دردهای مشابهی دارن. کم کم فهمید اونقدرام از تی متنفر نیست، یا از اولشم نبوده؟! بعد از مدرسه با هم چت میکردن و کم کم کل مدرسه که فکر میکردن این دوتا با هم دشمنای خونی ـن، با هم موقع ناهار خوردن و حرف زدن و خندیدن می دیدنشون. اینجوری تبدیل شد به معروفترین دختر دبیرستان. ولی از همون اولشم از اینکه یه آدم ساختگی تو ویترین دید بقیه باشه بدش می اومد. دوستای جدید، کافه رفتنا و خیابون گردیای شبونه. با تی مدرسه رو پیچوندن و نیم ساعت پیاده روی تو برف و هوای یخ و خوابیدن تو تختش. پلیور صورتی تی تو تنش. وقتی که تی موهاشو براش درست میکرد. توی اتوبوس تو راه اردو وقتی بغل تی خوابش برد. پیچوندن زنگ جغرافی و رقصیدن تو اتاق IT با تی.زندگی از این بهترم میشد؟ نه تا وقتی که تی شروع نکرد به فاصله گرفتن. دوباره قلبش شکست. تی رو عمیقا دوست داشت. گریه کرد، گریه کرد،سکوت کرد و رهاش کرد. توی تعطیلات بهار، ویلای تالش هومن و نیلو، شب هفتم، یکی از بهترین آدمای زندگیشو دید. افسانه شماره هفت تیم ملی فوتبال و با خودش گفت بلاخره بعد مدتها right person,right time. دیگه از فکر تی اومد بیرون ولی هیچ وقت نتونست فراموش کنه اون شب، وقتی توی بزرگراه تو ماشین کنارش بود و باد توی موهاش میپیچید و لبهای تی رو روی لباش حس کرد چه حسی داشت. مووآن. حواسشو پرت کرد. با وجود اون همه آدم که دوستش داشتن و پرستشش میکردن، دبیرستان دیگه باحال نبود. اواخر اردیبهشت، دیگه خیلی کمتر با هم حرف میزدن. خرداد شروع شد ولی دیگه حوصله ی خوندن درسا رو نداشت. تا خرخره خودشو غرق مهمونیای بزرگ و بدمستی و سینما رفتن با افسانه کرد. تمرین تو باشگاه با افسانه. شام با افسانه. دوستای جدیدتر، دایره ی بزرگتر، مهمونیای بیشتر. امتحانا رو میداد ولی نه اونجوری که دلش میخواست. یه پرفکشنیسم بود. هنوزم هست. وقتی دید نمره هاش رو دید غرورش شکست. ولی حداقلش این بود که همه رو پاس شده بود ولی هنوزم معدل 18.89 براش خیلی سنگین بود. کلاسای تابستونه واسه سال بعدش برداشت و به خودش قول داد همه تلاششو بکنه. و داره میکنه. دیگه مثل سالای پیش هر چی میخوره رو بالا نمیاره. بسکتبال و فوتبال رو جدی تر گرفته. انیمه و سریال میبینه. آهنگ گوش میده و آشپزی میکنه. تنهایی میره سفر. با هومن و نیلو میره پیک نیک کنار دریا. سیگارو نتونست ترک کنه و تراپیستش گفت لازم نیست بیشتر از این رو خودش فشار بذاره ولی یه روز ترکش میکنه. قول. هنوزم با مهاجرت مامانش کنار نیومده و بعضی وقتا که اورثینک میکنه فحشش میده. دایره ی دوستاشو نگه داشته. وسط استراحت بین تمرینای افسانه همدیگه رو میبینن.  از حیوون خونگیش مراقبت میکنه. میدونه که باید ادامه بده. میدونه که تهش یه روز همه چیز رو پشت سر میذاره؛ چه خوب چه بد.